به یاد بچگی،بادکنک زردِ زرد



در حال حاضر در نمیدونم چه غلطی بکنم ترین حالت زندگی به سر می برم.نمیدونم چه کاری درسته و چه کاری غلط.آقاجون میگفت بیا تو شرکتی که من کار میکنم منشی شو.به دو دلیل گفتم نه.اول اینکه این همه گفتم دارم درس میخونم و ال و بل که تهش برم منشی شم و دوم اینکه چون خود آقاجون اونجاست و آمار لجظه به لجظه قراره به بابا داده بشه.
عزیز زنگ زده به موصی که اون بره و اینم باز برام توهین محسوب میشه.چون به خود من زنگ نزدن و به بابا گفتن ولی به ایشون شخصا نظر خودشونو خواستن.
الان بیشتر از 3 هفته بود هیچ خبری ازش نبود تا شنیده همچین داستانی اتفاق افتاده اومده بود خونمون که میخوام بهت سر بزنم.انگار نه انگار من بزرگش کردم.بهتر از خودش میشناسمش.
آقای پدر میگه تو درس بخون چیزی خواستی هم من میخرم ولی وقتی میگم فلان چیزو میخوام دهنمو سرویس میکنه اخرشم نمیخره.البته که خوب میدونم نداره که نمیخره ها.ولی اینکه هی میگه تو درستو بخون و اون انگیزه کمی هم که دارم از بین میبره رو اعصابه.
خلاصه که فشار زیاد اومده بهم این چند وقت



این چند وقت که همه چیز رو رها کرده بودم یه سری اتفاقا خوب بودن که افتادن و یه سری ها هم بد.حالا دیگه بسته منفعل بودن.اگر نه بعدها ده سال بعد مثلا،مطمئنا به خودم مدیون خواهم شد

با ترجمه‌ی مقاله‌ی شناخت فرصت شروع میکنم.اگرچه الان خیلی کندم ولی خوبه بازم.



بالاخره شبهای روشن فرزاد موتمن رو دانلود کردم ببینم.

استرس و فشاری که امروز تحمل کردم ورای تواناییم بود.

یه خواب دهشتناک دیدم.خواب دیدم رفتیم ویلای توی روستای آقاجون.مهرسا تازه دنیا اومده.هیشکی جز من و مامان و مهرسا نیست و پسرعمه ی بابا بیخبر میاد و مامان رو اذیت میکنه.من تلاش میکنم بیرونش کنم و به بقیه رفتارشو بگم ولی هیچ کس حرفامونو باور نمیکنه.چندمین باریه که تو خوابم میبینم مامان مریضه و توانایی دفاع از خودش رو نداره و یکی از آشناها داره اذیتش میکنه.

بابا هر موقع میبینه مستاصل شدم رفتارشو باهام تغییر میده و هرچقدر هم من اشتباه کنم یا عصبانی باشم باهام برخوردی نمیکنه ولی فقط یه ساعت بعد که از اون حالت خارج شم دوباره سرکوفتا و تیکه هاش شروع میشه


تا سر خیابان پیاده رفتم.تاکسی سمند زرد رنگ منتظر مسافر بود تا پر شود و راه بیفتد.صندلی جلو را خانم مسنی اشغال کرده بود. یک آقا هم روی صندلی عقب نشسته بود و مشغول صحبت با گوشی اش بود.منتظر شدم تا نفر بعدی هم بیاید و تصمیم بگیرم وسط بنشینم یا سر.کنار ماشین ایستادم و به خیابان و آدم های در حال عبور نگاه کردم.دختر جوانی تخته شاسی در دست، گذشت.لباس های رنگارنگی بر تن داشت، کوله پشتی و کتونی آل استار، یک هنری به تمام معنا.دوست داشتم مسافر بعدی اوباشد.دوست داشتم طرح هایش را ببینم. رنگ لاک ناخن هایش، خطوط روی دستش، عینک گردش و بند عینک زیبایش را. اما نایستاد.با طمانینه از کنارم رد شد. مسیر نگاهم با رفتن او عوض شد.به رو به رو نگاه کردم.دو دختر کنار درخت ایستاده بودند. یکی تعریف می کرد و دیگری می خندید.لباس های فرم اداری شبیه به هم.حواسم به گفتگوی آنها بود.دوست داشتم بفهمم دوست مشترکشان نهایتا چه کرده.صدایی گفت ببخشید و سعی کرد روی صندلی ماشین بنشیند.مسافر بعدی از راه رسیده بود.زنی جا افتاده با عینکی بزرگ، کیف بزرگ و گلدانی در دست.کنارش نشستم.مرد تماسش را به پایان رسانده بود.راننده سوار شد و راه افتاد.کمی که گذشت کرایه را به راننده دادم.خانم کناری قیمت کرایه را پرسید.پاسخش را همان لبخند" من عمیقا نیاز دارم با کسی صحبت کنم لطفا با من مهربان باشید" دادم.انتظار داشتم وحشت کند، سرش را برگرداند و یک کلمه هم دیگر تا آخر مسیر با من صحبت نکند.اما جرات به خرج دادم و سوال کردم راجع به گیاهش و نور مورد نیاز آن،حجم آب و کود و دمای مناسبش.همه را با آرامش پاسخ داد.رسیدیم.از ماشین پیاده شدم و دوباره در خیابان قدم گذاشتم. باید امروز را در دفترم یادداشت کنم.امروز صحبت کردم با یک نفر به جز دیوار و قناری و گربه و درخت!


دوباره یه سریال آبکی رو شروع کردم به دیدن که توش همه چی رنگی پنگی و خوبه. تمام دغدغشون اینه که طرف چپ نگاش کرده،دختره یه دفعه از شاگرد بقالی میره تو یه شرکت تبلیغات و کارای گنده گنده میکنه.اینارو میبینم و میدونم همش فیلمه اما با توچه به پتانسیل افسردگی و بی‌انگیزگی که دارم، حالم گرفته است و هیچ کاری نمیتونم بکنم.اخه اینم شد زندگی.هیچی سرجاش نیست.چقدر میتونم غر بزنم.گه توش


تا حالا شده هیچ کاری نکرده باشی اما گند زده باشی؟

با هیچ کاری نکردن، با منفعل بودن باعث شدم تبدیل بشم به آدمی که همیشه تلاش می‌کردم نباشم.

ترس، ترس از مورد قبول واقع نشدن، ترس از اشتباه کردن باعث شده منفعل باشم.

ترس از تصمیم گرفتن باعث شده هر چیزی که اتفاق میفته رو بپذیرم و نتونم واسه تغییرش تلاش کنم.

امشب تصمیم گرفتم کاری که دوست ندارم رو رها کنم و از این میترسم اگر موقعیت بهتری پیش نیاد چی؟حالا که فلانی و فلانی دارن همین کار رو می‌کنن، نکنه من اشتباه میکنم که دارم رد میکنم.اگر بد بود چرا این دوستان دارن انجامش میدن؟ و.


حجم صدایی که هر روز تو خونه میشنوم بیش از حد تحملمه. روزهایی که از صبح تا شب خونه‌ام حس میکنم راهی تا دیوونه شدن نمونده.

از صبح میخواستم برم بیرون، برم خونه عزیز، برم تو خیابون قدم بزنم، تنبلی و تنهایی باعث شد نرم و تو حسرتش بمونم.

قصد کردم استفاده از موبایل رو کم کنم، فعلا که در حد حرف باقی مونده.

الان یه تایم خالی گنده دارم که البته کار واسه انجام دادن زیاد دارم اما علاقه و انگیزه نه، لذا اگر بتونم بر گشادیم فایق بیام میتونم کارهایی که دوست داشتم و هیچ وقت فرصتش نبوده شروع کنم به یاد گرفتن.

جمعه‌ی بی‌حاصلی رو گذروندم. هیچی اونجوری که برنامه ریخته بودم نشد. شوهر دخترعموی مهسا وقت پیدا کرد واسه فوت شدن، لباس های زمستونی رو از زیر رختخوابا درآوردم و هیچی


دارم پیش مشاورم و دوباره از نظرم همه چی گل و بلبله ولی شب دچار افسردگی حاد میشم.من میدونم!!!(با لحن اون آقاهه تو اون کارتونه بخونین)

هوا چقدر آلودست.نفس نمیشه کشید.

بعد یه هفته بریم از نت دانشگاه مستفیض شیم.مسخره‌شو درآوردن دیگه

کرایه تاکسیای ما که اضاف شده.شمارو نمیدونم

 


از حجم بیکاری و بی‌نتی تمام عکس و ویدیو و داکیومنتای تلگرامو چک کردم و اضافیشو پاک کردم و امشب هم رفتم سراغ آدیوها. اول اینکه به این نتیجه رسیدم اونقدری هم که فکر میکردم صدام داغون نیس و اگه عمری بود و دوباره نت وصل شد برنامه اینه که به همه ویس بدم و همه مجبورن تحمل کنن تا بفهمن رئیس کیه.و دوم اینکه اصلا یادم نبود ویسای این یارو هم رو این گوشیمه و دچار یاس فلسفی یا حتی افسردگی حاصل از شکست عشقی شدم.

 


از آدم امیدوار و روبه‌جلویی که بودم، چند سالی هست که فاصله گرفتم. حتی یادم نیست از کی و چرا. تلاش هام برای برگشت هم به در بسته می‌خوره. جدیدا که یه روزایی می‌شه که از صب تا شب به معنای واقعی کلمه تو تختم و حتی حوصله‌ی غذا خوردن هم ندارم.جالبیش اینجاست که الان برای هر درس دوتا پروژه باید تحویل بدم.برای پایان‌نامه باید تلاش کنم حتی پروپوزال هم ننوشتم .قس علی هذا

گفتم شاید ویتامین ب بدنم کم شده و رفتم آمپول زدم.تاثیرش فقط یه روز بود. حالا با اغماض دو روز!

راهکاری واسه برگشتن به زندگی داشتین، استقبال می‌شه


تو ببین نبود نت و تنهایی و گم و گور شدن دوستا و الکی بودن همون ۴ تایی که هنو هستن چقدر فشار آورده که زنگ زدم به یکی که تا حالا ندیدم که از یاس فلسفی‌ای که دچارشم حرف بزنم و قضیه انقدر عجیب و غریب بود که حتی نتونستیم چیزی هم بگیم.


وی در خانواده‌ای کم جمعیت چشم به جهان گشود اما از یه جایی به بعد انگار یادشون رفت چجوری باید کنترلش کنن و گهش دراومد.چیز تو هر چی بچه‌ی زر زرو و زبون نفهمه.

پ.ن: قرار بود شروع کنم از دانش خودم در و گوهر بیفشانم منتها حوصله‌ش نبود

 

 

 

 

 


من همین جوری تا وقتی که نت وصل نشه وبلاگای برتر بیانو میخونم هی به لیست دنبال شونده‌هام اضافه می‌شه.

واقعا دیگه عن قضیه رو درآوردن.چرا وصل نمیکنن نت لامصبو.ما که نت خانگی نداریم تکلیف این گند و گه‌اای دانشگاه که باید تحویل بدیم و طرف هم قبول نمیکنه که نت نداریم چیه.

چقدر غر دارم

حوصله فکر کردن حتی در حد انتخاب عنوان هم ندارم دیگه


خوب مثل اینکه فردا اون سمت شلوغه و من با خیال راحت بعد از ظهر میام خونه و بازدبد دوم مالیده می‌شه.ولی جاش رو دوست داشتم.کاش هفته بعد هم هماهنگ کنن بریم.

یه جوری از کنسل شدن یا پیچیده شدن کلاسا خوشحال میشم که انگار قراره چه کار مهمی عوضش انجام بدم.میام خونه یا میخوابم یا نهایتا نت‌گردیه دیگه‌.این همه خوشحالی نداره که


از دوشنبه هفته قبل می‌دونستم قراره فردا ارائه داشته باشم ولی گذاشتم دقیقا امشب و از قضا اصلا حوصله پاور درست کردن ندارم.از صبح به ۳ نفر زنگ زدم که آیا بازدیدهای فردا باعث نمیشه کلاس پیچیده شه یا تایمش کوتاه شه که به من نرسه و در کمال تاسف هر سه تاشون فرمودن که خیر:(

کاش یکی جام اینو میخوند و پاورش می‌کرد


کاش مسائل زندگی واسه منم همین قدر راحت که واسه ایشون قابل حله، حل میشد.البته همچین نگرشی رو فقط نسبت به زندگی من داره و از نظرشون مسائل زندگی خودشون از درجه اهمیت بالایی برخوردارن و نیاز به تفکر و تعمق زیادی دارن. بهش میگم نمیدونم قراره تو زندگی چه بکنم.میگه معلومه که درستو بخون بعدشم تو همین آزمونا و اینا یه جا استخدام شو دیگه.

از همفکری ایشون کمال تشکر رو دارم.


دیروز از دیدن استیصال یه نفر، در عین اینکه خیلی ناراحت شده‌بودم اما دائم تو دلم خدارو شکر می‌کردم که هنوز به این شرایط نرسیدم.لذا از بدذاتی خودم بدم اومد.

سرشارم از کار نکرده، اما حوصله و انگیزه‌ش نیست.

باورم نمی‌شه نهایت ۵ هفته دیگه کلاس داریم و دیگه مجبور نیستم همکلاسیارو تحمل کنم

اگر بتونم این مدل فکر کردن ۰ و یکی رو راجع به آدما تموم کنم،قدم بزرگی تو داشتن ارتباط باهاشون و پیدا کردن دوست مناسب خواهم برداشت.یا فکر می‌کنم طرف خیلی گندست و چه به دوستی با ما یا خیلی پرته و باز هم ایشونو چه به دوستی با ما

 


دیشب باز هم خواب دیدم توی یه جایی گیر افتادم و مستاصلم.البته اینبار تنها نبودم. صبح که برای خانواده میگفتم که خواب بد دیدم، آقای پدر گفتن قراره پاساژ رو به خاطر عدم رعایت استانداردهای آتش‌نشانی پلمپ کنن و قراره بشینه خونه من بعد و نمیدونم از کجا قراره پول دربیاریم.

عمو جان هم که تازه داستان قبلی دعواش سر اون آقایی که به دخترعمم تیکه انداخته بوده و ایشون غیرتش اجازه نداده و مثل لات های خیارونی با طرف دعوا کرده و دماغشو شده، تموم شده بود زنگ زده که سند بیار. عاشق آقاجونم هستم که رفته نشسته خونه‌ی دهات و از هیچی اتفاقای تهران خبر نداره و به عبارتی خودشو راحت کرده.

همه‌ی اینا یه طرف اینکه چرا به ما پول بنزین ندادن واسم سواله.نکنه پولدار بودیم و خودمون خبر نداشتیم. به این سامانه‌شونم که کدملی دادیم هنو کد رهگیری هم ندادن.شما ببین اوضاع چقدر داغونه که از بابام سراغشو میگرفتم میگه بیخیال شو بابا.انقدر قراره همه چیزو گرون کنن که این پوله رو بگیریم یا نه فرقی نکنه

درکنار همه این اتفاقای بد، یکی از جاهایی که رزومه فرستادم زنگ زد برم برای مصاحبه.باشد که دستم بره تو جیب خودم:)

باز من قرار بود مشقامو از شنبه شروع کنم و از اونجایی که تو خونه نمیتونم میخواستم برم دانشگاه که تعطیل شد.اینم شانس مایه


متاسفانه نمیتونم نقد و نظر کارشناسانه‌ای داشته باشم نسبت به کتابایی که میخونم یا فیلم‌هایی که میبینم، فقط می‌تونم بگم دوستش داشتم یا نه.

در همین راستا، بالاخره بعد از چیزی حدود دو ماه طلسم شکسته شد و کتاب "مرد ۱۰۰ ساله‌ای که از پنجره فرار کرد و ناپدید شد" نوشته‌ی یوناس یوناسن و انتشارات نیلوفر رو به سختی تموم کردم. برخلاف تعریف‌های زیادی که شنیده بودم، واسه من جذاب نبود. فقط دوسه تا نکته، اول اینکه واقعیت و حوادث تاریخی رو با سیر داستان قاطی کرده بود جالب بود.حتی یه جاهایی شخصیت اول داستان اومده بود ایران فکر کنم زمان رضا شاه. و بعد هم اینکه همه‌چیزرو به تخمش می‌گرفت و به طرز خارق‌العاده‌ای همه چیز ردیف می‌شد.

اگر کتاب رو خوندین خوشحال می‌شم نظر کارشناسانتونو بدونم.


باورم نمی‌شود. از زمانی که به یاد دارم همیشه تنها کاری که می‌دانستم قرار است انجام دهم درس خواندن بود. ۱۲ سال مدرسه و ۶ سال دانشگاه بالاخره تمام شد، البته با اغماض. هنوز قول آخر و پایان‌نامه مانده.

قسمت سخت ماجرا اینجاست که بعد از این نمی‌دانم قرار است چه بکنم. بعد از این تصمیم با من است و من هم که آدم فرار کردن از تصمیم‌های بزرگ

پ.ن: انتخاب عنوان را هم باید به چالش ها اضافه کنم


خانواده من به سفر اعتقادی ندارند، که اگر هم داشتند شرایطش خیلی خیلی کم مهیا شده. من عاشق سفر کردنم. دوست دارم شهرهای جدید، آدمای جدید و رفتارای عجیب و جدید اون آدما رو ببینم و راجع به‌شون اطلاعات داشته باشم. وبلاگ آدمایی که اهل سفر هستن رو می‌خونم و حسرت می‌خورم کی بشه خودم برم و ببینم. ولی تو خانواده ما مجردی سفر رفتن هم قفله و حوصله جنگیدن، توضیح دادن و توجیه کردن بقیه تو من دیگه مرده. 


صبح بعد بحث کوتاهم با بابا با توپ پر رفتم پیش مشاورم و داستان رو تعریف کردم و هر آن منتظر بودم حق رو بهم بده و بگه: "آخی.چقدر تو طفلکی هستی. چقدر مورد ظلم واقع می‌شی". ولی زهی خیال باطل! بعد از یک کم صحبت آخرش حرفای منو با لحن من تکرار کرد و چقدر خجالت کشیدم.مثل یه بچه 5 ساله که عروسکشو ازش گرفتن و داره گریه می‌کنه.


از اونجایی که بعد از عمل سال 81، مامان هیچ وقت به حالت قبل برنگشت و همین طور هر سال تواناییاش کمتر می‌شه، معمولا مدیریت تمام کارهای خانواده با آقای پدره. چند ساله که به قول معروف ما هم به سنی رسیدیم که بشه رومون حساب شه و مثلا مسولیت خونه‌تی عید با اینجانبه ولی فقط در کلام. چون هر کاری می‌خوام بکنم آقای پدر می‌فرماین غریبه که نمیاد خونمون، حالا وقت بسیاره، تو نمی‌تونی، شب عید باید مغازه وایسم و از این دست چیزا. یا مثلا در طول سال بهش بگی فلان وسیله رو بخر می‌گه نزدیک عید، نزدیک عید هم دائم باید مغازه باشه. خلاصه‌ی کلام، این ایام از سخت ترین دوره هاست نه به خاطر کار و خستگی حاصل ازش، بلکه به خاطر تحمل مخالفتا و پشت گوش انداختن‌های آقای پدر.


همیشه می‌دونستم از مرگ می‌ترسم اما هیچ وقت انتظار این حجم ازش رو نداشتم. این یه هفته که حال بابا مساعد نبود و سرفه‌های بد داره و تب و لرز و سردرد میاد و می‌ره، نمی‌تونم تشخیص بدم این نفس‌تنگی واقعیه یا توهم. 

بابا می‌گه مثل اینکه تا یکی رو کرونایی نکنی دست برنمی‌داری. اول که با اصرار منو فرستادی آزمایش و حالا نوبت خودته.

به همین منظور برای جلوگیری از حال بد تصمیم گرفتم توییتر رو دی‌اکتیو کرده و تا اطلاع ثانوی تلگرام هم چک نکنم.

 


امسال اولین بهاریه که بدون پسردایی شروع می‌کنم. هنوز بعد 45 سال زندگی مشترک، تو ذهنم هم پسردایی صداش می‌کنم.

علی، برادر کوچیکترم، بعد سالها قهر و سرسنگینی دعوتم کرده تا چند روزی رو خونه‌اش باشم، درواقع خونه‌ی پدریمون. نمی‌دونم واقعا دلش برام تنگ شده یا دعوتش از سر ترحمه، البته ترجیحم اینه خودم رو به ندونستن بزنم.

باید تنها برم. بهتر از تنها توی خونه موندنه، اونم توی خونه‌ای که هنوز باور نکردم پسردایی در رو باز نمی‌کنه و با دست پر وارد بشه. توی این ۴۵-۵۰ سال، هیچ وقت هیج کاری رو به تنهایی انجام ندادم، حداقل نه به این بزرگی. نمی‌تونم از بچه‌ها بخوام زندگی‌شون رو رها کنن و همراه من باشن. دخترها درگیر زندگی‌ای هستن که ما با اشتباهاتمون واسشون ساختیم و البته تصمیم خودشون برای فرار. محمد، پسرم هم مثل همیشه در حال فاصله گرفتن از ما و خودشه.

باید بلیط بگیرم. شاید از مریم خواستم اینترنتی برام بخره. اما نه، بعدا باید کنایه های همسرش رو تحمل کنه که تمام زحمت‌های مادرت رو ما می‌کشیم. کاش محمد سکوتش رو بشکنه. کاش باهام حرف بزنه.

اصلا شاید نرفتم. آره، حتی اگر برم اونجا و جای خالی مادرم رو ببینم، سرسنگینی همسر و بچه های علی هم از طرف دیگه.نه، نمی‌رم. توی خونه می‌مونم و با یاد پسردایی، با محمد قهر، با چشم و ابرو اومدن‌های دامادهای عزیز سال رو نو می‌کنم.

چی شد که انقدر تنها شدم؟


یکی از مهم‌ترین معضلات ما در این قرنطینه تحمل 24 ساعته‌ی برادرهام بوده. دوتا پسر بچه‌ی 10 و 12 ساله درست توی سنی که اوج کنجکاوی، شادی و تلاش برای کشف اطرافشونن و بدتر از همه نه من و نه پدر و مادرم حوصله و توان همراهی و حتی تحمل این حجم از انرژی اونا رو نداریم.

الان هم که دارم این پست رو می‌نویسم ساعت نزدیک به 3 صبحه ولی اون دوتا تازه بعد از یک دعوای مفصل با هم آشتی کردن و دارن تبادل اطلاعات می‌کنن و دارم تلاش می‌کنم بهشون فضا بدم، سعی کنم همراهی‌شون کنم و ازشون نخوام لطفا خفه شن و بخوابن. نمی‌دونم اعصاب من ضعیفه یا این دوتا از حد خودشون گذشتن


چند ساله‌ام؟ فکر می‌کنم توی 16_ 17 سالگی گیر کردم. روزها جلو می‌ره، معلومه که منتظر من وای‌نمیسته تا به خودم بیام و یه حرکت خفن بزنم. اصلا قرار نیست همه تو زندگیشون یه کار بزرگ بکنن. کاش همین روزای معمولی بی‌اتفاق رو الکی هدر ندم بابت منتظر همه چی اوکی شدن. همه چی قرار نیست عالی بشه تا من به خودم بیام. نه فقط برای من، برای هر کسی روز خوب هست و روز بد، اتفاق خوب هست و اتفاق بد. حالا این دوز ترکیب‌شون تو زندگیا با هم فرق داره. 

اینا رو تو تئوری خیلی وقته می‌دونم اما کی قراره بهشون عمل کنم رو نمی‌دونم. کلا همیشه همین بوده.خوب بیاین از اول همین 4 خط نوشته رو بررسی کنین کلی خطای شناختی از توش درمیاد. از نظر احساسی نیاز دارم با تراپیستم جلسه داشته باشم منتها این کرونا اجازه نمیده. حس می‌کنم اگر قرار باشه چند روز دیگه هم خودم تنها با خودم سر کنم، کار به جاهای باریک می‌کشه. خودم رو گذاشتم جلوم و هی مشکل رفتاری پیدا می‌کنم در خودم. 

اصلا قرار بود واسه یه چالشی یه متنی بنویسم یه سمت دیگه، نمی‌دونم چرا و چه طور این سمتی رفت متنه ولی به هر حال. همین که واسه یه مدت کوتاه هم ذهنت خالی بشه، تو این شرایط اتفاق خوبی محسوب می‌شه


داشتم فیلم می‌دیدیم و به این نتیجه رسیدم خارجی‌ها خیلی راحت‌تر از ما مدل زندگی‌شونو تغییر می‌دن. شب می‌خوابن و صبح جمع می‌کنن می‌رن یه شهر دیگه، یه کشور دیگه، یه کار دیگه.

از بحث اقتصادی و گذرنامه و ایناش که بگذریم ما چسبیدیم به خانواده. هر کاری بخوای بکنی حتی اگر قرار نباشه سوال کنن و توجیهشون کنی، باید خودتو راضی کنی اگه من نباشم هم می‌تونن فلان کار رو خودشون انجام بدن و قرار نیست زندگیشون فلج شه.

ذهنم خیلی آشفته‌ست این روزا. قصد می‌کنم یه چیز دیگه بنویسم منتها تهش از یه جا دیگه سر در میاره. لپ‌تاپو باز می‌کنم درس بخونم، کار کنم می‌بینم نمی‌تونم تمرکز کنم و می‌رم فیلم می‌بینم. از خودم بدم میاد که دارم بهترین زمان برای جبران عقب‌موندنا رو هدر می‌دم.

تنها حرکت مثبت این چند وقته اینه که بالاخره " کشتن مرغ مقلد" رو دارم می‌خونم.

امروز تولد مامانه. قصد داشتم بالاخره یه سال خوشحالش کنم هم قرنطینه و هم این حال بد مانع شد. 

هی سر عنوان انتخاب کردن به مشکل می‌خورم. جندتا پست با شماره می‌رم جلو باز یادم میره و از اول.


آدم ترسویی هستم. معمولا هر مهارتی رو تا حد آموزش دنبال می‌کنم اما جرات و ریسک اجرا رو ندارم. بنابراین هر موقع هم که نیاز به بیان مهارت‌هام دارم نمی‌تونم با اطمینان 100% اظهار کنم که فلان مهارت رو بلدم. کاش اگر راهکاری در این مورد دارید منو هم درجریان بذارین. 


به دعوت

تسنیم عزیز:

انقدر که چراغ خاموش  می‌خونمتون، فکر نمی‌کردم یه روز توی وبلاگستان به چالش دعوت بشم. به هر روی، بهش که فکر کردم دیدم هنوز بعد 2 سال وقت نذاشتم یه  گوشه از خونه رو مال خودم کنم، جوری که بهم آرامش بده. یا بهتر بگم چند وقته که فقط می‌گذرونم و واسه چیزی تلاش نمی‌کنم و هر چه آید خوش آید زندگی می‌گذره. حتی در همین مقیاسای کوچیک که اتاقتو با سلیقه خودت بچینی، لباس به سلیقه خودت بخری و .

نکته اخلاقی این پست هم برام این بود که بیشتر واسه چیزای باارزش وقت بذارم، قرار نیست همه چی وایسته تا من به شرایط مطلوب برسم و بعد شروع کنم به زندگی.

شخص خاصی رو هم دعوت نمی‌کنم. اگر گذرتون این ور خورد و دوست داشتید، باعث خوشحالیه تو چالش شرکت کنید.

 


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها